ادب جو

می نویسم تا بمانم ...

ادب جو

می نویسم تا بمانم ...


طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

بدون هیچ توضیح اضافه

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ


سکانس اول

در حال رانندگی در یکی از کوچه های پر رفت وآمد هستم که متوجه اتومبیلی میشوم که از یکی از فرعی‎ها قصد ورود به مسیر اصلی را دارد و ماشین های جلویی من چنان سرعت و شتابشان را دقیق و برنامه ریزی شده هماهنگ میکنند تا مبادا فرصتی برای ورود به مسیر اصلی به او بدهند و خدایی ناکرده چند ثانیهای از وقت ارزشمندشان تلف شود.

یک نیش ترمز برایم زحمت چندانی ایجاد نمیکند.اجازه می دهم که وارد مسیر شود،در حالی که قدرشناسانه دستی تکان میدهد برایم و من به خاطر این حرکت نابخشودنیم، صدای بوقهای اعتراض آمیز ماشین پشت سری خودم را میشنوم و وقتی در آینه نگاهش میکنم میبینم که دارد با حرارت با همسرش در مورد این سوء رفتار و احتمالا بی‎عرضگی من غرولند میکند و پسر کوچکش هم از صندلی عقب به جلو متمایل شده و با علاقه به حرفهای پدر گوش میدهد.

کمی جلوتر کوچه عریض تر شده و من قصد دارم کنار سوپرمارکت کوچکی برای خرید ،پارک کنم که همان "آقای ماشین پشت سری" که در حال عبور از کنار من است به رسم انتقام ،لحظه ای سرعت اتومبیلش را کم میکند و دستش را می گذارد روی بوق و چند ثانیه ای از مسیرش را با بوقی بلند و ممتد ادامه میدهد و من دلم میسوزد برای ساکنین آپارتمان روبهرویی که احتمالا دیگر عادت کرده اند به این بوق ها.

 

سکانس دوم

آهسته در حال قدم زدن در راهرو دانشکده هستم وعلاوه بر کیفم و چند کتاب اضافی که در دستم است  دارم جزوه ای را که به تازگی زیراکس کرده ام ،ورق میزنم...سه دانشجو در حال قدم زدن به سمت من هستند و دانشجویی که روبه روی من است دارد با ژست خاصی، ماجرایی را برای دونفر دیگر تعریف میکند.می ایستم تا از برخورد جلوگیری کنم ولی آنقدر گرم صحبت کردن و تند راه رفتن است که با وجود تلاش زیادِ من ،شانه هایمان محکم به هم برخورد میکند و به سختی جزوه و  کتابهایم را نگه میدارم که از دستم نیفتند .

با این وجود، در حالی که دو قدم از من فاصله گرفته و متعحب به طرفم نگاه میکند،رو میکنم به سمتش ومحترمانه می‎گویم: ببخشید

نگاهِ طلبکارانه اش را میبینم که لحظه ای از برق پیروزی روشن میشود و در حالی که گویی روحِ تشنه اش کاملا از این عذرخواهی ساده ی من راضی شده پیروزمندانه میگوید: باشه!!.... و به مسیرش ادامه میدهد

 

سکانس سوم

ساعت حدود 3 بعد از ظهر است.برای استراحت تصمیم گرفته ام قدری بخوابم.هنوز چشمانم گرم نشده که زنگ آیفون به صدا در می آید.چهرهی غمگین خانمی که همسایه کناریمان است را میبینم.

میگوید: ببخشید این ماشین شاسی بلند مشکی مال شما نیست؟

میگویم: خیر

میگوید: شرمنده بخدا...ایشون اومده ماشینشو درست جلوی درب پارکینگ ما پارک کرده.ما هم کار اضطراری واسمون پیش آمده باید بریم.اگه عجله نداشتیم مزاحمتون نمیشدم

میبینم که با ناراحتی و خجالت  می رود به طرف خانه ی روبه رویی تا با آنها هم  همین مکالمه را داشته باشد.

 

حرف آخر

گاه از میزان پیچیدگی که به روابطمان بخشیده ایم خسته میشوم.اینکه برای هر تعامل انسانی ساده‎ای چه از نوع کاری باشد و چه دوستی  و چه حتی یک خرید ساده و یا لحظه‎ای هم‎سفر بودن در اتوبوس یا مترو ،باید فکر هزار جا را بکنیم و از تمام تجربیات خودمان و دیگران استفاده کنیم تا مبادا سرمان کلاه بگذارند یا به غرورمان توهین کنند.

اینکه هرکس رفتارش را با میزان سوء استفادهای که کرده می سنجد.و اینکه چطور توانسته بدون توجه به دیگران به هدفش برسد.

اگر توانسته باشد چیزی بیشتر از آنچه شایسته اش است را بدست آورد،به خود می بالد...در غیر این صورت خود را شکست خورده می داند.

دیگر خسته شده ام از هربار پشت دستم را داغ کردن و به خودم نهیب زدن که :

{

کمی مغرورتر باش،زیاد لبخند نزن.بیشتر وقتها با بداخلاق بودن بهتر کارت راه میافتد.

اگر کار خوبی در حقت انجام دادند نیازی نیست که خیلی تشکر کنی،فوری طلبکارت میشوند.

اگر اشتباهی کردی،دستِ پیش را بگیر و به هیچ وجه اشتباهت را نپذیر

به کسی اعتماد نکن،به خصوص وقتهایی که پای پول در میان باشد.

هربار که میخواهی خرید کنی از چندین جا قیمت بپرس و تازه موقع خرید هم تا میتوانی چانه بزن،بلکه کمتر کلاه به سرت برود.

موقع رانندگی فقط به مقصد خودت فکر کن و اینکه هرچه زودتر برسی .

از پیشرفت کسی تعریف نکن...خیلی زود دیگر جواب سلامت را هم نمیدهد.

اگر تجربهای داری یا چیزی را بیشتر از دیگران میدانی،هرگز به سادگی در اختیارشان قرار نده.قدر نخواهند دانست.

گاهی طلبکار باش.از دیگران انتظار داشته باش.منت سرشان بگذار.وگرنه همیشه بی نصیب میمانی.

...

}

و صدها پیمان دیگر که بعد از هر بار تجربه مجبورم با خودم ببندم تا شاید بتوانم با آرامش بیشتری  در این جامعه زندگی کنم.

گرچه هیچ‎کدامشان در مرام و مسلک من نیستند و می‎دانم که هرگز نمی‎توانم انجامشان دهم و در نهایت هم تمامشان را فراموش میکنم و خودم میمانم و تنها راه حل منطقیای که پیشِ پایم است

"دیواری در اطرافت بساز . همه را هم بدبینانه و به یک چشم ببین . گارد خودت را هم کاملا بسته نگه دار و با تمام وجودت تلاش کن و امیدوار باش

شاید جایی دیگر، جامعه ی دیگری باشد که آنجا انسان هایش این قدر جدیت و پشتکار نداشته باشند برای گرفتن آسایش روانی از هم نوعانشان.


نظرات  (۳)

۱۹ دی ۹۴ ، ۰۶:۰۴ ابوالفضل ...
متن رو که خوندم و اون پیمان ها این تصویر به ذهنم اومد که در سرزمین ناقص الخلقه ها برای زنده موندن باید یه نقص عضو برای خودت بتراشی...

مطمئن باش با شبیه شدن به اون ها شاید آسایش رو به دست بیاری اما آرامش نه، که به قول خودت نه توی مرام و مسلکته و نه در توانت این سوء رفتارها.

چی بگم...

پاسخ:

واقعا همینطوره...چه دقیق گفتی...بر خلاف مرام خود رفتار کردن آرامشی نمیاره

ولی ای کاش ...

Wow......
جز سکوت کار دیگری نمیتوانم بکنم
واقعا زیبا......
پاسخ:
لطف دارید...گرچه ای کاش هرگز نیازی به نوشتن چنین مطالبی نبود
درسته که با پیشرفت تکنولوژی انسان ها به هم نزدیک شدن...!
اما بنظر میرسه قلب ها از هم دارن دور میشن..!
گول دنیا را نخور...
 ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...
بره های این حوالی گرگ ها را میدرند...
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها...
زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند…..! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">